... پـــــَــــر پـــــَــــروآز ...

... اسمِ تو ، برای من مقدسه...تا نفس تو سینه پــَر پــَر میزنه....

... پـــــَــــر پـــــَــــروآز ...

... اسمِ تو ، برای من مقدسه...تا نفس تو سینه پــَر پــَر میزنه....

اینجاهم فقط برای دل خودم مینویسم.. چیزهای هضم نشدنی رو....

.

.

.

.

باید بزرگ بشم...چاره ای ندارم...باید فراموش کنم بعضی آدم های دوست داشتنی...از همه ی قبلی ها...یک خاله دارم و یک... 

قبلی های عزیز ممنون که دوستان خوبی بودیم برای هم... اما بعضی جاها و رفتارا حس خفگی میده به آدم...منم عاشق تنفس از ته ته سینه امم..........

اصولا توقع داشتن چیز خیلی بدیه...دقیقا مثل همون مصرف بی رویه میمونه...اما متاسفانه نتونستم هیچوقت اون توقعه رو کنار بزارم...همیشه دوست دارم اونی ک میخوام.. اون چیزی ک میخوام رو انجام بده... مثلا تو خیلی از کارا اول و پیشقدم باشه...اما هیچوقت اینجوری نمیشه چون همیشه ب قول خودش دیر می افته دو هزاریه... اینجوری میشه ک وقتی ک قرار بود بهترین وقت زندگیت باشه....خراب میشه رو سرت و به حال نزار خودت کریه میکنی.... 

همیشه براش ارزش قایل بودم...همیشه فکر میکردم خیلی خیلی خیلی مهمه...اگه کسی فراموشش کنه ینی اهمیتی نداری. و.....

نمیدونم چرا امسال حس بی ارزش ترین اتفاق رو بهش میدم.. اتفاقی ک دوس داشتم تکرار نمیشد... اتفاقی ک خیلی ها حتی روزش رو جا ب جا میکنن...

+ چه فرقی داره کی ب دنیا میای...مهم اینه تو روزای زندگیت چقدر ب چیزایی ک میخواستی رسیدی.... 

++ دقیقا تو آستانه ی 19 سالگی...ب چی رسیدم؟ 

-___- دخدرم..تو دیگه بزرگ شدی...میخوای بری دانشگاه...خودت میدونی که چی میخوام بگم؟؟؟

^-^ نه

-___- میخوام بگم دانشگاه دیگه مثل دبیرستان نیست....باید خیلی حواست به خودت باشه...باید خودتو بگیری...سفت باشی...باید از بچگیت دس برداری...

^-^ هومممم

-___- دیگه تو اون دختره هجده ساله نیستی...الآن باید فکر کنی یه خانم بزرگی...دیگه شوخی ها و تفریحات دوره دبیرستانت تموم شد...الآن باید فقط خآنم باشی...خــــآنم...!

^-^ هومممممم


+ هیچوقت نتونستم حرفمو بزنم به کسی که از خودم خیلی بزرگتره و یه جورایی بزرگم کرده...برای همین خیلی حرفایی که باید در موقع میگفتم رو..نگفتم...اما خیلی جاها خودمو گم کردم که من کیم واقعا؟؟؟...یه دختر شر و پر جنب و جوش که میتونه شادی ببخشه به دیگران؟؟؟یا یه دختر مغرور و از خود راضی که همه در ظاهر باهاش دوستن و در اصل ازم بدشون میآد؟؟؟..

خیلی بده وقتی آدم خودش رو میون جمعیتی ببینه که حس کنه از هر نظری باهاشون فرق داره...انگار جداست ازشون...انگار هیچکس نمیشناسدش و نمیفهمتش...واین عذاب آور ترین حس اینه که خودت بدونی باید زندگی کنی و دم نزنی...


اختمال

-_- آبجییییی....نگآ خو...بستنیه جنسش بده...آب شد زود...

^_^ مطمعنی بستنیش بد بوده داداشی؟؟؟یا تو حواست پی کارتون بود یادت رفته بخوریش؟؟؟

-_- خب من فقط ده دقیقه خواستم تام و جری ببینمآآآ...این باید اینقد زود آب بشه؟؟؟از این به بعد جنس بهتر بخر اصلا...

^_^ بیا بریم درستش کنیم...در فریزر رو بآز کن....

..

..

-_- آبجییییییی....این که مثه همون اولش نشده...وانیل و کاکائوش قاطی شده...

^_^ تقصیر خودته!...تو اشتباه کردی که ولش کردی...اینم اینطوری شده...حالا یا باید تحمل کنی و اینو با همین شکل ناجورش بخوری تا بفهمی مزه اش تغییر نکرده...اصلش همون بستنیه...فقط باید بگذره تا بفهمی...یا اینکه میتونی بندازیش دور کلا...شاااااید بعدا یکی مثه همین بستنی!..پیدا کنی!...


+ تمام شروع های ماهم مثل یه بستنی میمونه...شروع کردن نگه داری از یک گل...شروع کردن به درس خوندن...شروع کردن پیاده روی های سر صبح...شروع کردن دوستی هامون...شروع کردن خاله و خواهر زاده ایمون...اگه بهشون بها ندیم یهو آب میشن...اون وقته که یا باید صبر کنیم و تحمل تا درست بشه...یا اینکه همونجا ولشون کنیم...

من،منم...من،تو،نیستم...من تو رو نمیفهمم امآ خودم رو میفهمم...من واستادم تا میتونم تحمل و صبر کنم...من با تو خیلی فرق ها دارم..یکی این که فقط تو خلوتم اشک میریزم چون یاد گرفتم نباید کوچیک شد!

بستنی



+ بستنی زندگی هامون بسته باشه همیشه :)

نوشتن رو دوست داشتم...نوشتن رو دوست دارم...و نوشتن را دوست خواهم داشت...

به صرف فعل دوست داشتن علاقه ی عجیبی دارم..گاها شده خودم این فعل رو بارها برای خیلی چیزها صرف کردم...برای نوشتن...برای زندگی...برای روزآی خوب...برای خودم...برای آدم های دوست داشتنی...

اساسا دوست داشتنیجات رو دوست دارم...بی هیچ دلیل خاصی..:)
حتی چرت و پرت نوشت های خودمم دوست دارم!

قبلناااا...یه پرپروازی داشتیم...که با ارادت بلاگفا به ما متروکه شد...اونم دوستش داشتم...خصوصا این اواخر که خیلی برام دوست داشتنی تر شده بود...اما نقل مکان کردم به بیآن...تا بیآن کنم هرچیزی که تو دلم مونده...

از پیدا کردن این قالب ذوق کردم...ذوق کردنم درست مثل وقتی بود که شآل آبی رو گرفتم...:)


+شاید اگه نمیخواستی...من...هیچوقت...نمینوشتم...علاقه ی خوب ِ من..:)

++ ببخشید که گاها چرت و پرت میخونین...!

+++ باشد که دلی به دریآ بزنیم...گرافی ای درست کنیم...دلم تنگ شده برای سر و کله زدن با دفتر صورتی و نرم افزار آبی!...فعلا با قدیمی ها کنار میآیم..:)


!همه چیز از جایی شروع شد که گفتی.." دوستم داری!"...گاهی برای یک عمر بلاتکلیفی...بهانه ای کافیست..!

| لیلا کردبچه|

گرافی